سلام داناتزیونه عزیز
امروز حال عجیبی داشتم که گفتی دلت میخواد گریه کنی چون دلت برای این روزامون تنگ میشه.دیدم باید این حسو حالامون بمونه ، باید خنده ها و ناراحتیامون بمونه برای آینده. باید یه سری چزیا بمونه که عزیزن حتی گریه هامون.
باید وقتی تهرانیم، شبا مطالب وبلاگمونو ببینیم و بگیم چقد ترم 6 عجیب بودیم، چقد تلاش کردیم، چقد زود گذشت.
باید هرروز که از کلاسا برمیگردیم شبا خاطراتمونو برای هم تعریف کنیم تو خوابگاه و بنویسیمشون چون ممکنه ارشد تو ایران نباشی و نمیدونم تا کی نمیبینمت و باید یه چیزی باشه که همچنان بمونه ازمون حتی تو دوری چون بعدش باز بهم میرسیم.
خلاصه فک میکنم تا آخر بخشی از زندگی همیم
ارشد شبیه خواهرایی شدیم که اصلا شبیه به هم نیستیم ولی همچنان دلمون به هم وصله و یه جورایی داریم خانواده میشیم. الان که دارم اینو مینویسم حدود 6 ساله میشناسمت و 3 ساله وارد زندگی هم شدیم به صورت عمیق.
این وبلاگم ازمون به جا میمونه با کلی چیزای عجیب غریب.
تا حالا دوست صمیمیم تا این حد منو به پر تلاش بودن ترغیب نکرده بود و اینکه آدم بهتری باشم
خلاصه این موفقیت رو اول مدیون خانواده هستم بعد تو
درباره این سایت